سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

حال من خوبه و همه چی آرومه و من قطعا خوشبختم!
فقط نمی دونم چرا نوشتنم نمیاد. این «نیومدن» ممکنه به خاطر مشغله های زیاد باشه، ممکنه هم به خاطر فاصله گرفتن از نوشتن باشه. در هر حال هر چی که هست، روی خط خودکاریِ منم تاثیر گذاشته.

این روزا سَرم تو گوشیمه. اینستاگرام (instagram) در رتبه ی اول، و هایک (hike) و واتس اپ (WatsApp) و وایبر (viber) و کیک (kik) و پو (pou) و عکاسی کردن در رتبه های بعدی قرار دارن برام. اصلا هم نمی گم که مفیدن و بهتر از وبلاگ نویسی ان و اینا. فقط دم دست تر و سهل الوصول ترن و شاید وقت کمتری بخوان (البته شاید).
خلاصه که بچه داری و کارای خونه و دغدغه های دیگه که مهلت بدن، شیرجه میرم توی گوشیم! هر وقت مجددا دست به قلم شدم و فراغت بیشتری گیرم اومد، مطمئنا بیش از پیش به خلوتم رسیدگی خواهم کرد. تا اون موقع هر کس در اینستا یا کیک فعالیت داره خوشحال میشم آدرسشو داشته باشم.

 

....................................................
پایین نوشت1: آدرس های اینستاگرام من: @rezvan.yekiyedooneh   و @yekiyedooneh
آدرس کیک من: yekiyedooneh
پایین نوشت2:
یکی همیشه هست که عاشق منه / نگام که می کنه پلک نمی زنه
 تنهاس خودش ولی تنهام نمی ذاره / دریا که چیزی نیست عجب دلی داره...


نوشته شده در دوشنبه 93/6/10ساعت 9:9 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

سال 92 – سالی که گذشت- برای من و همسرم سال پر فراز و نشیب و سختی بود. توی تمام زندگیمون این همه فشار و سختی و استرس و بی پولی و گرفتاری و بدهکاری و... رو تجربه نکرده بودیم. بعد 2 سال دوندگی و اعصاب خوردی، بلاخره بند و بساطمون رو جمع کردیم و از خراسان رضوی به خوزستان برگشتیم. یعنی انتقالیِ همسرم جور شد که موفق شدیم به شهر و دیارمون برگردیم. اما این انتقالی تبعاتِ زیادی به دنبال داشت که همچنان هم ادامه داره.
از اونجایی که به شهر خودمون (اهواز) هم منتقل نشده بودیم و محل زندگیِ تازه مون «آبادان» بود، باید به سرعت خونه ای برای اقامت پیدا می کردیم. این شد که همه ی بنگاه های شهر رو زیر پا گذاشتیم تا بلاخره خونه ای رهن کردیم که از قضا تمامِ مبلغ رهنِ خونه رو هم قرض کردیم؛ به امید اینکه به زودی به منازل سازمانی میریم و قرضمون رو پس میدیم. اما زهی خیال باطل!
حدود 700-800 هزار تومان هزینه ی ماشینی شد که اسباب و وسایلمون رو تا آبادان آورد تازه برو بچه های فامیل به دادمون رسیدن و خودشون اساس رو از ماشین پیاده کرده و تا طبقه ی دوم بالا آوردن. وگرنه دستمزد کارگر هم به این هزینه اضافه می شد. اینها در حالی بود که چند ماه بعد از این نقل مکان، حقوق همسرم قطع شد! که البته به خاطر همین انتقالی بود و حالا بایستی از محلِ کار جدید حقوق می گرفت. از اونجایی هم که انتقالی در مشاغل رسمی توی کشورِ ما، از فرستادن ماهواره به فضا هم پیچیده تر و سخت تر می باشد (!) لذا پروسه ی منتقل شدن حقوق از آنجا به اینجا حدود یک سال به طول انجامید و کماکان هم ادامه داره. البته به خاطر اینکه خیلی هم از گُشنکی نمیریم، مبلغی تحت عنوان «علی الحساب» بهمون می دادن که اغلب خیلی نجات بخش بود (گرچه کفافِ خرج و مخارج نبود).
توی این نابسامانی ها بود که صاحب فرزند هم شدیم و «سنا» خانوم وارد زندگیِ آشفته مون شدن. فقط تشریف فرمائیشون به این دنیا 2 میلیون خورده ای هزینه برداشت! دفترچه بیمه هم تا 7ماهگی براش  صادر نشد چون اون انتقالی هنوز به سرانجام نرسیده بود و پرونده ی کاریِ همسرم اول باید به تهران و بعد به محلِ کار جدید فرستاده می شد. اینکه چند ماه طول کشید تا این پرونده ی کذایی به مقصد برسه و حتی فکر کردیم شاید توی راه گم شده و یا سوار بر قاطرداره به سمت مقصد حرکت می کنه و چه اعصابی از همه داغون کرد، بماند...
کلا اومدن بچه هم بلاخره خرج خودش رو داره. پوشک و لباس و... باز جای شکرش باقی بود که شیرخشکی نشد. 3 ماه هم طول کشید تا یارانه اش به حسابمون اومد (باز هم خدا رو شکر که اومد!).
به دلیل بدهکاری هایی که از قبل داشتیم و قسطی که هر ماه باید پرداخت می کردیم باز هم مجبور به قرض شدیم و چیزی حدود 32 میلیون تومان به آشنا و فامیل بدهکار بودیم، که البته بخش کوچیکی از قرض و قوله ها رو برگردوندیم و انشالله مابقی رو هم پس خواهیم داد. اما مشکل مالی فقط بخشی از گرفتاری های ما رو شامل می شد. این انتقالی باعث شد که سِمَتِ همسرم چند شماره تنزّل کنه و این از همه لحاظ به ضرر ما بود. مثل این بود که چند سال به عقب برگشته باشیم و حتی نوبتِ خانه ی سازمانی هم به قعرِ جدول سقوط کرد!
حالا هم که یک سال از اقامت در خانه ی جدید گذشته، صاحب خانه ی محترم امر فرمودن خالی کنیم که یکهو به ذهنِ مبارکشون خطور کرده این خونه رو بفروشن. این هم شد قوز بالاقوز که در اولین روزهای سال جدید باید دنبال خونه باشیم.
خلاصه اینکه در سالی که گذشت، تولد دخترم، بهترین و شیرین ترین و به عبارتی تنها اتفاق خوشحال کننده ی زندگیِ ما بود. خدایا ممنون که این خوشی رو بهمون دادی تا بتونیم قدری راحت تر این فشارها و آمپاس های خیلی شدید رو تحمل کنیم.

یکی از هزاران.

 ..........................................................
پایین نوشت1: فراموش کردم به طومار گرفتاری هامون «سبدکالا» رو اضافه کنم که گرچه چیز فرق العاده و مرغوبی نبود، اما می تونست توی این بی پولی به دادمون برسه که متاسفانه بهمون تعلق نگرفت!
پایین نوشت2: متاسفانه از "انصراف دریافت یارانه" مــــــعذوریــــــــم!
پایین نوشت3:

به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد
برویم مست امشب به وثاق آن شکر لب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد

 

- مولانا-


نوشته شده در چهارشنبه 93/1/20ساعت 4:16 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

آخه من چطوری بیام اینجا و مطلب بنویسم درباره ی موضوعات مختلف، در حالیکه شب و روزم خلاصه شده توی بچه داری؟! مثلا اسمش «خلوت من» بوده، اما دیگه خلوتی در کار نیست! شلوغ و پر سر و صدا شده حسابی. خلوت ترین حالت، زمانیه که کودکم خوابه و من تازه فرصت پیدا می کنم به کارهای خونه و اگر وقتی موند کمی هم به خودم برسم. با این اوصاف وقتی برای وبلاگ نویسی نمی مونه. همین که هر ازگاهی توی نت میام و چرخی می زنم خودش خیلیه. البته باید بگم خیلی حیفه که فرصت خوندن وبلاگ های دوستانم رو هم ندارم. بلاخره بعد از چند روز فکر کردن به اینکه با چه مطلبی وبم رو به روز کنم، نهایتا موفق شدم اراده کنم و خودکار بردارم و شروع به نوشتن کنم.

نوشتن...
نه اینکه توی این مدت خودکار توی دستم نبوده و چیزی نمی نوشتم، ولی نوشتنی هام برای ثبت خاطرات شیرینِ بزرگ شدنِ کودکم بوده:
سنا خانوم تا پایان 4 ماهگی: جغجغه اش را در دست گرفت- سعی کرد اشیاء را در دست گرفته و به دهان ببرد- در حالت خوابیده به روی پهلو و شکم چرخید- با صدای بلند خندید و...
سنا خانوم تا پایان 6 ماهگی: در روروک می نشیند و نوک پایش را به زمین می رساند- با دست، پاهایش را می گیرد و انگشتان پا را در دهان می گذارد- با دهانش صداهای مختلف در می آورد و...
علاوه بر این، موقع نوشتن لیست خرید هم خودکار به دست می شم! شیر پاستوریزه- پوشک- سرلاک- آرد برنج (جهت پختن فرنی)- لباس زمستانه- حریره بادام آماده و...

تماشای تلویزیون...
خودم و دخترم شدیم پای ثابت شبکه ی پویا! کلی از شعراشو حفظ شدم و برای سنا می خونم: نقاشی آی نقاشی/بکش میون ابرا/رنگین کمون رنگی/یه خونه نقاشی کن/چه خونه قشنگی... علاوه بر اون، دخترم از شبکه ی «آی فیلم» هم خوشش میاد. بخصوص پیام های بازرگانیش: آهای لوسی! لوسی! لـــــوســــــی... یا تبلیغ کاشت موی "ایران فیت" که چشم ازش برنمیداره! نمی دونم چی ازش می فهمه.

اینترنت...
اگر بخوام توی گوگل سرچ کنم: بیماریهای نوزادان، فروشگاه اینترنتی لباس نوزاد، چگونه به کودکم قطره ی آهن بخورانم؟، راهنمای علائم شستشوی البسه و...
و اگر فراغتی ایجاد بشه چرخیدن مختصری در فیس بوک و بیشتر در
اینستاگرام. این مورد آخر به خوراک این روزام تبدیل شده. بخصوص که اینستاگرامِ خودم رو مخصوص عکسهایی قرار دادم که از دخترم می گیرم.

آشپزی...
یادش بخیر یه روزایی دائم از تلویزیون غذاهای جدید یاد می گرفتم و می پختم. الان به زحمت وقت آشپزی پیدا می کنم. تازه جدیدا هم دخترکم غذاخور شده و باید براش جداگانه غذایی بپزم که هم ادویه نداشته باشه و هم خوشمزه باشه. بعد باید لِهش کنم تا دخترِ بی دندون بتونه بخوره.

خلاصه که ما شب و روز مشغول بچه داری هستیم و حتی وبلاگ هم که می نویسیم باز درباره ی بچه داریه!

سنای 6 ماهه 

 

......................................................
پایین نوشت1: این دغدغه و دل مشغولی، همه ی امید و زندگی منه. خدایا! این نعمتت رو برام حفظ کن.
پایین نوشت2:

ای کاش هــــرگز بادبادکــــها نفــــهمند
بسته است دستی ریسمان ها را به آنها
برفـــی که روی بام های شــــهر بارید
وا کرد پـــــای نردبـــــان ها را به آنها

-فاضل نظری-

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/19ساعت 12:38 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

از میون انبوه کارهای انجام نشده، پیدا کردن فرصت فراغتی برای نوشتن خیلی سخت شده. بلاخره احتیاج به کمی تمرکز هم هست تا بتونم خودکارم رو بردارم و شروع به نوشتن کنم.
به نظر می رسه دخترکم در آغاز مراحل دندان درآوردن قرار گرفته و این یعنی بی قراری و بداخلاقی های بیشتر. اما امسال علارغم تلاش های فراوان برای شرکت در همایش شیرخواران حضرت علی اصغر (ع) سعادت نصیبمون نشد و به آخرِ مراسم رسیدیم. با این حال عکس دخترم رو در اون روز توی لینک میذارم تا هر کس دوست داره مشاهده کنه.
و بلاخره محرم...
خوندن زیارت عاشورا در همه وقت و ایامی ثواب داره. اما توی محرم یه حال دیگه ای میده به آدم. خیلی فـــاز میده. با این حال این دهه داره مثل برق و باد میگذره قبل از اینکه من فرصت کنم به قدر کافی ازش استفاده کنم.
خوندن کتاب «طوفان واژه ها» سروده ی «سید حمیدرضا برقعی» هم توی این روزها خالی از لطف نیست. بخصوص که بعد از خوندن شعرهایی در وصف ائمه و معصومین، کتابش رو با شعر بسیار زیباش در وصف سید الشهدا به پایان می بره:


با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد...
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده ست...
می رفت سمت روضه ی یک شاه کم سپاه
آیینه ای ز فرط عطش می کشید آه
انبوه ابر نیزه وشمشیر بود و ماه
شاعر رسیده بود به گودال قتلگاه...
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب، قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب «فرشچیان» گریه می کند...

ظهر عاشورا 

..............................................
پایین نوشت: این مطلب رو در حالی نوشتم که چندین بار وسطش سراغ دخترک رفتم و به اَوامرش پاسخ دادم. به همین علت مطلبم خیلی ناقص یا به عبارتی بی سر و ته شد! به بزرگواری خودتون ببخشید.


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/22ساعت 6:59 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

یک عالمه حرف برای گفتن دارم. اول باید اعتراف کنم دلم برای وبلاگ نویسی یه ذره شده بود. دوم اینکه در منزل جدید تا حالا اینترنت نداشتیم و بنده فقط گاهی به لطف ایرانسل و گوشیِ نسبتا جدیدم سری به وبم می زدم.
اما بشنوید از بچه داری!!
شیر دادن، تعویض پوشک، استفاده از پماد سوختگی، تعویض لباس هایی که نم دادن، شستن لباس ها و کهنه های نجس شده، دربه در گشتن دنبال پوشک مناسب (از لحاظ اندازه و کیفیت و قیمت)، خریدن تپلک یکبار مصرف و صابون بچه و پماد زینگ اکساید و لباس های سایز بزرگتر، روزی 25 قطره ویتامین آ+د ریختن توی حلقش، درآوردن آشغالهای مزاحم توی دماغش با پوار بینی، روزی یک ساعت بدون پوشک گذاشتنش (جهت جلوگیری از سوختگی)، تلاش برای خواباندش تا ساعت 2شب، خوراندن یک قاشق مربا خوری شربت «گریپ میکسچر» برای نفخ و شکم دردش، شانه زدن موهای کم پشتش، حمام دادنِ 2نفری با نگرانی برای سرما خوردنش، استرس از عواقب واکسن هاش و...
...و خنده های اغلب بی صدای شیرینش، قد کشیدن نامحسوس دستها و پاهاش،خریدن کتاب و اسباب بازی مناسب سنش، فیلم گرفتن از آغو بغو کردن های گاه و بیگاهش، غش و ضعف رفتن و قربون صدقه گفتن براش، بوسیدن لپ های مثل تخم مرغش(!)، در بغل گرفتن و چلاندنش و...
اگه بخوام ادامه بدم طوماری میشه واسه خودش. اما همینو بگم که اصلا فکر نمی کردم بچه داری تا این حد شیرین باشه و یک نوزادِ کوچولو تا این حد خواستنی. بخصوص که روزهای اول نگران بودم و فکر می کردم فرزندم رو نمی تونم به قدر کافی دوست داشته باشم. اما نگرانیم بیهوده بود و حالا لحظه ای رو بدون اون نمی تونم تصور کنم.

خیلی «شُـــــکر» بدهکارم به خدا...

دخترکم 

 

.................................................
پایین نوشت1: به همین سرعت کودکم به سه ماهگی رسید. باورش کمی مشکله.
پایین نوشت2: قطعا بچه داری وقت فراغت کمتری برام میذاره یا شایدم اصلا نذاره. بنابراین شاید هنوز هم نتونم مثل سابق مرتب وبم رو به روز کنم.
پایین نوشت3: توی مدتی که نت نداشتم، هم تولد 6 سالگی وبلاگم گذشت و هم تولد 28 سالگی خودم. وبلاگم میره مدرسه اما خودم دارم به سرعت پیر میشم!
پایین نوشت4: و بلاخره پاییز... پادشاه فصل ها.
پایین نوشت5:

با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سرِ ما خوش آمدی
ای عشق! ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

- فاضل نظری-

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/6/31ساعت 7:55 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

دخترم "ســــنا"...

 

سنای من.

.........................................................................
پایین نوشت: بی هیچ توضیحی فقط نظاره کنید! البته لازم به توضیحه که دخترم الان درست 3 هفته اش شده.


نوشته شده در سه شنبه 92/4/25ساعت 1:39 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

جریان از این قراره که اینجانب یک عدد نقل و انتقال و اسباب کشیِ خفن رو پشت سر گذاشتم و هنوز هم به طور رسمی به خانه و زندگی بازنگشته ام! ضمنا به ندرت از نعمت اینترنت برخوردار میشم و در اصل از این نعمت محرومم. لذا فقط خدمت رسیدم جهت عذرخواهی و البته تشکر و قدردانی از دوستانی که در نبودِ من، رونقِ این خلوت رو حفظ کردن. بعد هم خواستم بگم «دیدین برگشتم»!!
از تعطیلات عید به این طرف هم البته گرفتار پروژه سیسمونی و اینها بودیم و خلاصه حتما درک می کنین. فقط چون دارم به روز موعود نزدیک میشم، خیلی التماس دعا دارم...

علی الحساب تصویر بخشی از سیسمونی رو برای دوستان میگذارم تا کسی شک نکنه.

گوگولیِ من! 

.....................................................
پایین نوشت: توی این اوضاع باید به انتخابات ریاست جمهوری هم فکر کنم. آخه خدا رو خوش میاد؟!

 


نوشته شده در جمعه 92/3/10ساعت 3:23 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com