سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

چه بود زندگی
تو اگر نبودی:

خلبانی
که بین آسمان و زمین همه چیز از یادش رفته است.

 

نشد یک لحظه از یادت جدا دل/ زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!

 - شمس لنگرودی-

..........................................................
پایین نوشت1: این اواخر بودم و نبودم. از این به بعد هم هستم و نیستم!
پایین نوشت2: عید قربان گذشت. عید غدیر هم هنوز نیومده. من چی رو تبریک بگم؟!!

همه ی روزهاتون عید... عیدتون مبارک.

 


نوشته شده در جمعه 87/9/22ساعت 9:24 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

  "هر کس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوه ناک شود. اگر به شدت اندوه ناک شود."

خیلی وقته که می خوام دربارش بنویسم و به نقد بگذارمش. شاید دیگه قدری دیر شده باشه و کتاب از اون هیجان روزهای اولش دور شده باشه. اما هنوز هم چیزی از خاص بودنش کم نشده.

روی ماه خداوند را ببوس . مصطفی مستور . نشر مرکز . چاپ اول 1379

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی/شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال

کتاب، از ابتدا تا انتها یک قصه رو روایت می کنه که پیچیدگی خاصی هم در نحوه روایت گری اون نیست. پیچ قصه، توی نوع داستانی هست که داره روایت میشه. اونقدر پیچ و تاب پیدا می کنه که ممکن هست خواننده رو گیج کنه.

مستور در این کتاب و همچنین در اغلب کتابهاش، رسم الخط مخصوصی رو رعایت کرده که به عبارتی همون جدانویسی محسوب میشه. این شیوه ی نگارش، بی شک اثر گذاری شگرفی ایجاد می کنه. کتاب، پر از مفاهیم جدید و بدیعه. چیزهایی که می تونه دستاوردهای شخص نویسنده باشه که در قالب یک داستان عرضه کرده. با این حال خالی از هر گونه شعار زدگی و کلیشه شدنه.

«یونس» جوانی که در حال نوشتن تز دکترای پژوهشگری اجتماعیه و موضوعی که برای تزش انتخاب کرده قدری گنگ و پیچیده س. اون دچار نوعی شک و خلاء معنوی شده و حس می کنه دلیلی برای اثبات وجود خداوند در این دنیا وجود نداره. نامزد و یکی از دوستانش به نام «علیرضا»، برای رهایی اون از برزخ شک و تردید، کمک های مفیدی انجام میدن. میشه گفت قشنگ ترین حرف های کتاب از زبان علیرضا و یا نامزد یونس گفته میشه.

موضوع تزی که قهرمان قصه برداشته، یکی از جریان های اصلی کتاب محسوب میشه که پر از افت و خیز و هیجانه. در جایی، نامزد یونس (سایه) بخشی از مکالمات خداوند و موسی (ع) رو برای اون می خونه:
"ای پسر عمران! هرگاه بنده ای مرا بخواند، آن چنان به سخن او گوش می سپرم که گویی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گویی همه خدای ِ اویند جز من."

البته علیرضا نسبت به سایه از قدرت بیشتری در گفتن مفاهیم زیبا برخورداره:
"کلیدها به همان راحتی که در را باز می کنند قفل هم می کنند."

بارها بهت یادآوری میشه که «علم» ناتوان تر از تصورته. بهت می فهمونه که «علم» خیلی ضعیفه... حقیره...
گاهی هم اتفاقات بسیار ساده ی روزمره، با قرار گرفتن در لابه لای افکار در هم ریخته ی یونس، معناهای بزرگ و والایی پیدا می کنن. در جایی از کتاب، یونس به یک روانپزشک مراجعه می کنه. اون دکتر حرف هایی میزنه که قدری با باورهای گذشته ی ما متفاوته:
"باران ِ خبر، دانایی انسان رو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی ِ پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست."

من فکر میکنم بشه این کتاب رو یک کتاب فلسفی به حساب آورد. وقتی علیرضا می خواد درباره ی وجود چیزهایی مثل خداوند با یونس صحبت کنه میگه:
"این چیزها رو نمی شه فهمید یا درک کرد یا حتی توضیح داد. به این چیزها می شه نزدیک شد یا اون ها رو حس کرد و حتی در اون ها حل شد اما هرگز نمی شه اون ها رو حتی به اندازه ی ذره ای درک کرد و فهمید."

و در پایان تو حس می کنی که با خوندن این داستان، - به نوعی- خداوند رو تجربه کردی:
"من توی سفره خالی شما هستم. توی چروک صورت عزیز... توی ناله های زنی که داره وضع حمل می کنه... توی چشم های سرخ شده ی کسی که به ناحق سیلی می خوره... توی توبه های مکرری که دائم شکسته می شن. توی پشیمانی از گناه. توی بازگشت به من..."

نام کتاب (روی ماه خداوند را ببوس) از نکات ظریف کتابه که من به خاطر انتخاب این نام، نویسنده رو تحسین می کنم! کلا مستور، نام های جالب و خاصی برای کتابهاش انتخاب می کنه که معمولا تنها در یک جای کتاب و توی یک جمله ی سریع به زبون میان.

لطفا از خواندن این کتاب لذت ببرید!!

..........................................................
پایین نوشت1: درست نمی دونم، ولی شاید به خاطر مرور دوباره ی « روی ماه...» باشه که حس می کنم به تاخیر افتادن اون کار خیر، یکی از نشونه های مستقیم خداونده...
پایین نوشت2: روزی که رفتم سر کار، به همه می گفتم من اینجا موندنی نیستم، موقتی ام! اما گویا به زور باهام قرارداد بستن و موندگار شدم. (به گمونم اینم به نوعی، پس گردنی ِ خدا باشه به من!!)
پایین نوشت3: آخ!...

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 87/9/11ساعت 9:34 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com