سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

این روزها هر کی بهم میرسه گیر میده که چرا بچه دار نمی شی؟!

هر کی یعنی مامان و مادر شوهر و خواهر شوهرها و مادربزرگ و زنهای فامیل و دوستان و همسایه ها و همکارها و....! به جز مادربزرگ که همیشه میگه:«قربونت بشم! تا من زنده ام یه بچه ای بیار. دوست دارم بچه ات رو ببینم.» و مامان که همیشه نگرانی های مادرانه داره، بقیه دلیل این همه گیر دادنشون رو سرگرم شدن و از تنهایی در اومدنِ من عنوان میکنن.مثلا خیلی ها میگن:«توی شهر غریب بیکار نشستی که چی؟ خب یه کوچولو درست کن تا هم بیکار نباشی و هم سرت گرم شه!!»

اما مگه بچه اسباب بازیه که سرگرمی حسابش می کنن؟ این برام خیلی عجیبه که خیلی ها فکر می کنن بچه داشتن تا این حد کم اهمیت و ساده اس. توی این دوره و زمانه که تقریبا هیچ چیزی تحت کنترل نیست و به هیچ چیزی نمی شه اعتماد کرد، یک بچه چطوری و با چه تربیتی قراره بزرگ بشه؟

چند وقت پیش با خانم همسایه که یک پسر 2ساله داره رفتیم استخر. خانمِ همسایه پسرش رو برای مدت 2 ساعت به یک مهدکودک سپرد تا از استخر برگردیم. البته مهدکودک که چه عرض کنم، بخوانید رقاص خانه ی کودکان!!

بچه ی آن یکی همسایه هم که دائم در حال کارتون تماشا کردنه و مامانش به ندرت حوصله شو داره. برای خلاص شدن از دستش هر کارتونِ جدیدی که گیر بیاره برای بچه اش پخش میکنه تا خودش قدری با آسودگی به کار واستراحتش بپردازه. البته کارتون های این دوره و زمانه هم که اغلب برای بزرگترها ساخته میشن تا بچه ها!

بچه ی همکارِ همسرم هم از صبح تا شب با شبکه های کارتونیِ ماهواره مشغوله. ضمن اینکه فقط کارتون بودنش شرطه و ابدا کاری به زبانِ اون برنامه و حرف هایی که توش زده میشه نداره. این میشه که کارتون هایی با زبان عربی و یا حتی ایتالیایی نگاه میکنه!

بچه ی یکی از بستگان که علاقه ی چندانی به تماشای کارتون نداره و پدر و مادرش هم هر دو شاغل هستن، غالبا برای جبران کمبودهایی که در زندگی داره رو به شیطنت و خرابکاری آورده و هیچ چیزی در یک خونه از دستِ اون آسایش نداره!

از هزینه های سنگین لباسِ بچه و اسباب بازی و پوشک و شیرخشک که بگذریم و بچه کمی بزرگتر بشه، باید به مدرسه بره. فرض رو بر این بگیریم که معلم های خوب، درس های خوبی یاد بچه میدن و علمش زیاد میشه. اما آشنایی فرزندمون با دانش آموزای نخاله و خلاف و بی تربیت رو چیکار کنیم؟

دوره و زمانه ی بدیه و البته این دلیل نمیشه که کسی بچه دار نشه. بلکه به گمانم بهتر باشه پدر و مادرها قدری بیشتر اندیشه و وسواس به خرج بدن و به فکر آینده ی اون بچه ای که محض سرگرمی داره به دنیا میاد هم باشن.

.......................................................
پایین نوشت1: سریال «ارمغان تاریکی» که از ایام دهه ی فجر به این طرف پخش میشد، به موضوع جدید و جالبی پرداخته بود که برام تازگی داشت. نگران بودم که در پایان، به سرنوشت اغلب سریالهای ایرانی دچار بشه. اما خوشبختانه پایان نسبتا خوبی داشت. لذت بردم.
پایین نوشت2:
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
                    فصـــل ها را همه با فاصـــــله ات سنجیدند
                                                    تـــــو بیــــایی همه ی ساعت هـا، ثانیه هـا
                                                    از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

- قیصر امین پور –
فکر کنم دیگه بشه پیشاپیش سال نو رو تبریک بگم!


نوشته شده در سه شنبه 89/12/17ساعت 10:55 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

زمستان در زادگاه من، با باران و باد و سرما و بخارِ سفیدی که از دهان خارج می شه تعریف می شد. چیزی بیشتر از این نداشت.
اما اینجا – در نزدیکیهای بارگاه مقدس ثامن الحجج (ع)- زمستان بدون بــرف معنی نداره. در زندگیم بارش برف رو فقط به تعداد انگشتهای دست دیده بودم. اما حالا فرصت تجربه ی این لذتِ شیرین رو بیش از قبل دارم.

همیشه می گفتن و می شنیدیم که باران شاعرانه س، و شاید کمتر شنیده باشیم که برف عاشقانه س. اما این عقیده ی منه. شاید چون برخلاف نظر بعضی ها که مشکی رو رنگی عاشقانه می دونن، من در سفید عشقِ بهتری رو می بینم. اصلا اگر از من بپرسن عشق چه رنگیه، بی تردید خواهم گفت: سفید.
از اول زمستان تا حالا چند باری این "عشق" بر سرمون باریده و خدا رو شکر کردیم برای این محبت خوش رنگش. تا تونستیم هم عکس و فیلم گرفتیم از طبیعت برفیِ شهر، تا خاطره ی اولین فصلِ برفیِ زندگی مشترکمون تا سال بعد هم به یادگار بمونه.

زمستان است

دیدن شاخه های لخت و برفیِ درخت ها اغلب منو یاد یک واژه می اندازه: رستاخیز!

عشــق رازی ست که تنها به خدا باید گفت
چه سخــن ها که خـــــدا با مــــنِ تنها دارد
*

..................................................
پایین نوشت1: انقلاب مصر، قیام مردم تونس، الجزایر، بحرین، کویت و... . ظهور نزدیک است.
پایین نوشت2: سه هفته اس یه کتاب فسقلی رو دستم گرفتم، هنوز تمومش نکردم. بدجوری تنبل شدم!
(عادت می کنیم/ زویا پیرزاد/ نشر مرکز)

*فاضل نظری

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/5ساعت 2:38 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com